حوصله ام به میزان شگفتی باد کرده بود حتی با نفس کشیدن هم ممکن بود بترکد و من را منفجر کندامروز را درس نخواندم میخواهم خستگی در کنمنمی دانم خستگی چه را البته من که کاری نمی کنم؟!تنها وقت حرام میکنم حرام و حرام.خوابیدم کف اتاق و خیره شدم به کتاب ها از بین ان همه کاغذ و کتاب، برف سیاهِ بولگاکف تند و تند چشمک میزد .رفتم بَرَش داشتم اوردم شروع کردم بخواندن اما به قول دهخدا 《دیدم هیچ سر نمی افتم.عینک گذاشتم،دیدم سر نمی افتم،بردم زیر افتاب نگه داشتم دیدم سر نمی افتم ،هرچه کردم دیدم یک کلمه اش را سر نمی افتم》خوب دور و بر را نگاه کردم و سر افتادم که 《فِرانک》نیست .با خودگویی این کتاب به ان کتاب کتابخانه را دنبالش شخم زدمفرانکفرانکککرپتایل* عوضی کدوم گوری رفتیسوسمار احمق.تمساح فراموشکار!.

باید بگویم که فرانک یک تمساح است.تمساح کاغذی البته،یک بوک مارک!ما باهم کتاب می خوانیم .کتاب خواندن با او باعث میشود میل به تعریف کتاب را به دیگران را در خود خاموش کنم و مدام لازم نباشد مغز این و ان را به کار ببندم.خلاصه جوری به فرانک عادت کرده ام که ظاهرا دیگر بدون او تمرکز حواس هم ندارم

بالاخره پیدایش کردم.اول کتاب ربه کا .کتابی که میخواستم بخوانم ولی هیچ وقت فرصتش پیش نیامد فرانک را که برداشتم جمله ی دستنویسی با خط مادرم (کتاب هم مال مادرم است)درست در صفحه ی اول کتاب مثل خار در چشمم فرو رفت: 

《زمان و روزگار منتظر هیچ کس نمی ماند》

     م_ع          ۶۷/۵/۴

حالا.حالا دیگر قلب جریحه دارم احساس نمیکند که باید استراحت کنم.

 

 

 

*رپتایل را همان رپتایل های فرا زمینی در نظر بگیرید


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها